علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

فرزند صالح

من و مامانم فاطمه رو خیلی دوست میداریم آخه فاطمه، فاطمه است.... فاطمه فقط ده سالشه و امسال دومین سالی هست که روزه می گیره... فاطمه نمازشو هیچوقت ترک نمی کنه... فاطمه به حجابش خیلی اهمیت میده... فاطمه مؤدب ترین و محجوب ترین و با حیا ترین دختری هست که تا به حال دیدیم... مامانم همیشه میگه فاطمه از سنش بیشتر می فهمه... اصلا فکر نکنی با وجود این همه حجب و حیا رفتار فاطمه مثل یک خانم جا اُفتاده ست... نه... درسته خیلی مؤدبانه رفتار می کنه ولی ادبش با رفتار کودکانه ای که داره اونو دوست داشتنی تر می کنه.... نا گفته نماند که شما هم اگه یه بار فاطمه رو ببینی عاشق اون همه معصومیت و حجب و حیای فاطمه میشی... حالا فهمید...
31 تير 1392

در امتداد اوج طلبی...

هیچ می دونی تو خونۀ ما چه خبره؟؟ بعد از این که مامانم خونه رو از کلیۀ وسایل تزئینی قابل دسترس پاکسازی کرد، میز تلویزیون از دکوری خالی شد و دکوری های ارزشمند همه رفتند اون بالا بالاها... منظورم روی بوفه و  یخچال و سایر نقاط مرتفع خونه ست... و اما مامانم دو تا جاشمعی داشت و اون ها رو خیلی دوست میداشت...پس برای جلوگیری از نابود شدن، این دو تا جا شمعی از روی میز تلویزیون مهاجرت کردند به بالای شومینه. و اما قصۀ عشق من و این دو تا جاشمعی برای خودش یک ملودی زیباست.... همه چی از اونجا شروع شد که مامانم دو تا شمع رنگی گذاشته داخل این جا شمعی ها و منم قبلا زمانی که چهار دست و پا می رفتم در یک حرکت انتحاری به دو شمع مذکور حمله کردم و...
29 تير 1392

هـــــــــــــــــــورا...هـــــــــــــــــــورا...

سلام دوستان اومدم بهتون اطلاع بدم که دور دوم اعلام رتبه بندی مسابقۀ نی نی شکمو اعلام شد و من هم چنان در رتبۀ هفتم هستم. اول این که از این همه لطفی که داشتید و بهم رای دادید تا مکانم محفوظ بمونه از تک تک شما سپاسگزارم. و اما باز هم به لطف و عنایت شما برای پایین اومدن رتبه ام در جدول نیاز دارم. رای گیری هم چنان تا عید فطر ادامه داره. لطفا بازم با خط های جدید بهم رای بدید. یک دنیا ممنون. ...
29 تير 1392

بستنی چیست؟

خوب مگه چیه؟؟؟؟؟ تعجب نداره!!! دارم بستنی می خورم!! شما هم اگه مدت مدیدی بهت بستنی نمی دادند و فرنی رو جای بستنی جا می زدند و بهت می دادند بخوری، همین طوری می خوردی.... تازه بقیه اش و ندیدی بیا ادامۀ مطلب... من آخرش هم نفهمیدم  بستنی رو باید با دهانم بخورم یا با دماغم... دماغم تعجب کرده بستنی دیده!! پس بستنی بستنی که میگن و این همه تلویزیون تبلیغ می کنه تو بودی؟! آفرین به شما که اینقدر شیرین و خوشمزه ای و تو این هوای گرم حسابی می چسبی؟! می دونم خیلی دلت میخواد...آخه کی می تونه یه بستنی به این خوشمزگی رو دوست نداشته باشه!!! حالا دارم برات مامانی.... تا شما باشی که به جا...
29 تير 1392

کی اول بِره!!

  یه کامیون بزرگ داریم، یه کامیون کوچیک و یه موتور...+ یه خرگوش کوچولو که بر کامیون کوچیکه سوار شده... همگی به ترتیب به خط شدند و از انتهای پذیرایی تا ورودی آشپزخونه نوبتی اونا رو هُل دادم و با رعایت به خط بودن به اینجا رسیدند...( البته هرگز تصور نکنی از ابتدای پذیرایی که میگم منظورم 300 و خورده ای متره... نه جانم به زحمت 6 متر میشه...اونم با این مترهای چینیِ قلابی!!) رسیدیم به ورودی آشپزخونه و از اونجا که جا تنگه و همه با هم و به خط نمی تونند از ورودی رد بشن، حسابی بلاتکلیفم...آخه موندم کی اول بره...خیلی هم برام مهمه که رژه با نظم  و به خط انجام بشه!! پس مجبورم بر حسب شایستگی ها و بدون اعمال سلیقۀ شخصی خودم یکی یکی کمک...
26 تير 1392

پیام های بازرگانی

اگر به مهمانی می روید... اگر مهمان دعوت می کنید... اگر به رستوران می روید... اگر به دانشگاه می روید.... همه جا و در همه حال به یاد ما باشید: آنگاه که آدم می بینید... آنگاه که در دست آدم ها موبایل می بینید.... در اولین فرصت موبایل شخص مورد نظر را بگیرید و از انگشت شصت تون کمک بگیرید.... و عدد 179 را به 20008080200 اس ام اس کنید و ما را مدیون خود کنید.... به همین سادگی!!! به همین مهربونی!!!! به همین باحالی!!! ...
25 تير 1392

آنیتا جون و فراموش نکنیم...

سلام به دوستان عزیزم ازتون میخوام به شکرانۀ سلامتی خودتون و نی نی های نازتون در این ماه عزیز به یاد همۀ مریض ها و نی نی های معصوم باشید. آنیتا گلی هم این روزها قسمت حساسی از درمان خودش و میگذرونه... خواهشم اینه که آنیتا جون رو هم از دعای خیرتون فراموش نکنید. http://anita_samare_eshgh.niniweblog.com/   ...
25 تير 1392

تلویزیون می بینم!

ساعت یازده از خواب بیدار شدم... ظهر همه خواب بودند و من بیدار و مامانم هم بیدار... عقربۀ ساعت رسیده روی ساعت هفت بعد از ظهر ... و ... من تازه یادم اومده که خواب بعد از ظهرم بد جوری از قلم افتاده... پس شروع به نق زدن می کنم و شیشه شیرم و نخورده یه گوشه تو پذیرایی به خواب میرم.... اذون میشه... تلویزیون روشنه و همه به بخور بخورِ عجیب و من در خواب... میخوام حالشون و بگیرم که دیگه بدونِ من چیزی نخورند!!! پس با چشم بسته می زنم زیرِ گریه و با هیچ اقدامِ انسان دوستانه ای نه چشمم و باز می کنم و نه از جیغ زدن دست میکشم... بعد از مدتی نازکشی توسط مامانم کمی ولوم صدام میاد پایین و فرکانسم از فرابنفش به محدودۀ بنفش اُفت پیدا می ک...
25 تير 1392

23=1+11

یه نگاه به نوار بالای وبلاگم بنداز... دقیقاً یه سال و یازده ماه و 0 روز.... یعنی" 1سال+11 ماه" پیش در چنین روزی ساعت 14 و بیست و پنج دقیقه اومدم به دنیای مامان و بابام بـــــــــــــــــــــــــله امروز بیست و سومین ماه تولدمه بچه ها... طبق معمول مامانم تازه صبح یادش اومده که امروز 25 اُمه...حالا مناسبت های خودش و بابام مثل سالگرد ازدواج و تولدهاشون رو یادشون نمیره ولی بیست و سه ماهگی منو یادشون میره....اونم درست در شرایطی که همش 8 روز دیگه مونده به تولد قمریِ من (نیمۀ ماه مبارک رمضان) و یه ماه دیگه به تولد دو سالگیم... و صد البته از مامانی که بیست و سه ماهگیم و یادش رفته نمیشه انتظار داشت عکس های قشنگم و...
25 تير 1392

اندر احوالات غنائم سالگرد ازدواجِ..

خدا رو شکر، حالم خیلی خوبه! از دیروز صبح که از خواب بیدار شدم حسابی سرگرمم با این لباس کیکی که بابام به مناسبت سالگرد ازدواجِ مامان و بابام خریده بود!! من فکر می کنم یک لباس کیک مثلِ همۀ ما می تونه نقش های مختلفی داشته باشه...مثلا می تونه یه پارکینگ باشه....پارکینگ ماشین های کوچیک و بزرگ... این طوری... و یا می تونه نرم کننده ای باشه برای نشیمنگاهِ مبارک وقتی که بر موتورم سوار میشم.... در این حالت دو تا نقش رو می پذیره...هم نرم کنندۀ نشیمنگاه و هم سرگرم کنندۀ پسرکی همه کارۀ هیچ کاره، که اسباب بازی های خودش براش خیییییییییییلی تکراری شده!! در هر صورت... مهم نیست که چه نقشی رو می پذیره، مهم اینه که نقشی رو که می پذیر...
25 تير 1392